در عصرِ یکی از آخرین روزهای سرد و کِرِختِ پاییز، بر روی کاناپه از خواب بیدار می‌شوم بلند شده و به پشت پنجره می‌روم و با نوک انگشت‌ام، گوشه‌ی پرده‌ را کمی کنار می‌زنم هوا گرگ‌ومیش و آسمان پر از ابرهای سیاه است شاخه‌های درخت‌ها که چند کلاغ روی‌شان نشسته‌اند، در آبِ تاریکِ برکه‌ی باغ منعکس شده‌اند احساس می‌کنم تنها هستم به همه‌ی اتاق‌ها سر می‌زنم؛ اما پیدای‌اش نمی‌کنم هیچ وقت بدون این‌که به من خبر دهد، جایی نمی‌رود با خودم فکر می‌کنم شاید طبق معمول به اتاق زیرشیروانی رفته تا با کتاب‌ها و عروسک‌های دوران کودکی‌اش وقت بگذراند صدای‌اش می‌کنم؛ از اتاق زیرشیروانی جواب‌ام را می‌دهد خیال‌ام راحت می‌شود به آشپزخانه می‌روم و دو فنجان قهوه می‌ریزم و روی میز می‌گذارم روی صندلی می‌نشینم و برای نوشیدن قهوه دعوت‌اش می‌کنم فنجان‌ام را برمی‌دارم و قهوه را آرام آرام می‌نوشم دوباره صدای‌اش می کنم اما جوابی نمی‌شنوم قهوه‌اش دارد سرد می‌شود از پشت میز بلند
آخرین جستجو ها